کتاب ابو باران خاطرات مدافع حرم، مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه است.
او گفت به ما مدافعان افغانستانی می گویند «فاطمیون». چون مانند حضرت فاطمه سلام الله علیها هم غریب هستیم، هم گاهی مظلوم واقع می شویم. این غربت و مظلومیت را در جای جای روایتش احساس کردم؛ چه قبل از این که فاطمی بشود و چه بعد از آن.
راوی این کتاب، مردی به راستی نجیب است، و اسم جهادی اش، برازنده اوست! در طول ساعت هایی که سرگرم گفت و گو بودیم، خاطرات، گاه او را سر ذوق می آورد و گاه دلتنگ آن روزها می کرد. هر چه بود، صادقانه و مخلصانه از آنچه بر زندگی پرفراز و نشیبش گذشته بود، گفت؛ آن چنان متواضع که به جای ضمیر «من»، ضمیر «ما» را می نشاند. در همان جلسه اول متوجه شدم در اغلب موارد، منظورش از این «ما» خود اوست؛ اما به رسم فروتنی یا هر عهدی دیگر، از به رخ کشیدن خودش حتی در لفظ «من» پرهیز می کند.
با هم رزمان شهیدش قدم در راهی گذاشته بود که آن ها تا انتها رفته بودند. وقتی از شهادت سید غلام سخی حسینی، علی شارژی، سید ابراهیم یا دیگر دوستانش می گفت، لبخند به لب داشت. باورش این بود آن ها رفتنی بودند، و اگر می ماندند، جای تعجب داشت. اما برای رفتن ابوحامد هنوز غمگین بود، شاید چون در ماه های آخر زندگی او، دفتردارش بود و تقدیر، این بود که از نزدیک شاهد شهادتش باشد. من هم بعد از چندین سال، شاهد اندوه و لحن ناباورانه مردی بودم که گویی پدرش را سالیان پیش از دست داده؛ اما هنوز غمش مرهمی نیافته است.
صداقت او در بیان واقعی خاطرات این نبرد و ظرافت هایش، گرچه قلبم را به لرزه در می آورد، نیمی دیگر از قلبم را محکم می کرد و به من می آموخت حقیقت همیشه تلخ نیست؛ بلکه حقیقت هرچند یگانه باشد، مانند سکه دو رو دارد؛ رویی شیرین و رویی تلخ، و او از راست گفتن و نشان دادن دو روی سکه ابایی نداشت.
نویسندهزهرا سادات ثابتی
ناشرانتشارات خط مقدم
شابک 9786229650998
قطعرقعی
نوع جلدشومیز
تعداد صفحه336
وزن325 گرم
سایر توضیحاتگزیده ای از متن کتاب :
"پاییز 1395 بود. آن شب، باران ریز و تندی می بارید. خیلی مضطرب بودم. می ترسیدم برای همسرم اتفاقی بیفتد. روحانی مقر، وقتی متوجه حال و روزم شد، کمی با حرف هایش آرامم کرد و گفت: دعا زیر باران مستجاب می شود. چرا نمی روی زیر باران و برای همسرت دعا کنی؟
من هم از خدا خواسته روی بام رفتم. صورتم را زیر باران و دست هایم را رو به آسمان گرفتم. هنوز جمله ای به زبان نیاورده بودم که احساس کردم دلم قرار گرفته است. از خدا خواستم همسر و مادرم، این سفر را به سلامت بیایند و بروند. با آرامشی عجیب، در حالی که سر تا پا خیس شده بودم، به اتاقم برگشتم.
یک ماه بعد که دخترم به دنیا آمد،
به یاد همان شب بارانی، اسمش را «باران» گذاشتیم."