مرجان نگاهش به لطیفه بود؛ اما پیش خودش گفت «با دستان خودمان گرهی کور به بخت دخترانمان بستیم. وقتی سیزدهسال بیشتر نداشتیم که به رسم سنّت پیغمبر و زود به خانهیبخت رفتن از عروسک و بازیهایمان جدا شدیم» صدای لطیفه که داشت بقیهی خاطراتش را میگفت، مرجان را از افکارش دور کرد.
- هنوز غنچههای بلوغمون شکوفا نشده بود.
زهرا هم در ادامهی صحبت لطیفه گفت :
- به ما هم که رسیدن، گفتن عقد پسرعمو و دخترعمو رو توی آسمونا بستن.
مرجان نگاهی به زهرا کرد و اینبار پیش خودش گفت«وقتی که هنوز پانزدهساله نشده بودیم، گفتند که عقد پسرعمو و دخترعمو را در آسمانها بستهاند. وقتی تازه عجین درس و مدرسه شده بودیم، بر سر سفرهی عقد نشستیم»
آرزو پکر و گرفته دیده میشد. این خواهر کمحرف را مرجان بیش از بقیه می شناخت.
نویسندهمینا اشرفی
شابک9786227473926
ناشرنامه مهر
موضوعرمان عاشقانه اجتماعی
قطعرقعی
نوع جلدشومیز
تعداد صفحه396